وقتی نفس های پاییز ۹۳ به شماره افتاده بود و در واپسین روزهای آذرماه بغض آسمان شکست و در گمنامی شما گریست.
وقتی سرما ناجوانمردانه برتن کوی و برزن شلاق می زد و دل زمین افسرده شده بود، قطرات باران تند تند به زمین میخورد و گویی می خواست زمین و زمان را از خواب غفلت بیدار کند، این باران، عجیب تازگی داشت
وقتی مردم شهر را می دیدم که با چتر زیر باران در انتظار ایستاده بودند، و وقتی که تابوت های پوشیده شده در پرچم سه رنگ مقدس از دورنمایان شد و مردم چترها را بستند دریافتم این باران، باران عشق است ای شهید
آنگاه که پیکر غرق در نور تو را موج دستها عاشقانه در میان اشک دیدگان و اشک آسمان به خاک می سپردند دستانی آسمانی را دیدم که تو را به نرمی در آغوش می کشید و رویش جوانه ای را دیدم که نوید عشق و آرمان می داد.
اکنون آرامگاهتان مأمن عاشقان راه حق شده است، برکت را می شود از قدوم مبارکتان احساس کرد و بوی عطر گلی به مشام میرسد که بوی هر چوب خوش بو و گلابی در مقابل این بوی عطری که گویی از بهشت با خود به ارمغان آورده ای ورنگ سرخ هر گل لاله ای که رهگذران و عاشقانت به رسم عشق برای تو هدیه می آورند در قیاس با خون سرخ رنگ و پاک تو رنگ می بازد …
همان خون سرخ رنگی که تو به سیاهی چادرم امانت داده ای و میدانم حجاب من سنگری است آغشته به خون تو و باید آن را حفظ کنم… دستم را بگیر شهید این روزها دنیا عجیب مکدر است…
و اما امروز در دومین سالگرد خاکسپاری این دو کبوتر گمنام، دوباره آسمان به گریه افتاد، گویی به یاد آن تشییع باشکوه افتاده است…
زهره حیدری
انتهای پیام/*