مراسم شب هفت پسرعمویش بود، بیشتر از همه گریه میکرد
خواننده اسامی متمتعین فامیل را در اشعار مرثیه مانندش لحاظ کرد
نامی از احسان نبود!
عدهای از خویشان نزدیک که دستشان به دهانشان میرسید، بعد از ذکر خیر از مرحوم
درگوشی حرفهایی نجوا نمودند
احسان گوشهای تنها ایستاده بود، کسی طرفش نمیآمد
گودرز درحالیکه تسبیح گرانقیمتش را دانه میانداخت به مرداس نزدیک شد و گفت: احسان سیاهسوخته و نحیف شده است گمان به اعتیادش میرود!
احمد به آنها ملحق شد و گفت: من مغازهدار محله هستم، بدهی مرا هم پرداخت نمیکند!
مرداس گفت: برای اینکه از دست فامیل گوشهای برای دود کردن پیدا کند به عسلویه رفته است، این بار پسرم ایمان را برای سرکشی آنجا میفرستم
احسان بیشتر از سه روز نمیتوانست در مراسم بماند از همسر و دختر پنجسالهاش رعنا خداحافظی کرد
رعنا در گوش پدرش چیزی گفت
احسان چند بار رعنا را در آغوش کشید و گفت: چشم دختر گلم
احسان به عسلویه رفت، از اینکه ایمان را در کنار خود میدید خوشحال بود، هر صبح ایمان متوجه میشد، احسان چیزی را در کیف مخفی میکند
یک هفته گذشت
پوست ایمان تیره و خشک شده بود، از گرما و شرجی هوا، بیرمق و ناتوان شده بود، تصمیم داشت تا پایان مأموریت گرمای بالای پنجاه درجه را طاقت بیاورد.
احسان برای خواندن نماز مغرب روبهقبله ایستاد
ایمان بهسرعت کیف احسان را باز کرد
بهجز چند مربای یکنفره چیزی داخل کیف نبود
گوشی احسان شروع به زنگ خوردن کرد
تماسگیرنده: “تنها اعتیاد زندگیم” ذخیره بود
ایمان گفت: خودش است،فروشندهی مواد
گوشی را برداشت..
چیزی نگفت
الو باباجان رعنا هستم، چرا حرف نمیزنی؟ بابا سر قولت هستی؟ چندتا مربا برایم کنار گذاشتی؟
گوشی از دست ایمان به زمین افتاد
صدای هقهق گریهاش بالا گرفت
رعنا: الو باباجان
الو باباجان!
چرا حرف نمیزنی...
به قلم: #سارا_محمدی_نوترکی















احسنت؛ احسنت