صدف سینهی تو پر از مروارید های عشق است و نگاه من آینهای در مقابل چشمان تو تا انعکاس نور وجودت را در همه ی ابعاد وجودم حس کنم.
من مژگانم را با نوازش تصویر تو برهم مینهم تا همیشه به یاد داشته باشم که الفبای زندگی و درس عشقی را از تو آموخته ام، شمع وجود تو میسوزد تا سیاهی جهالت من نور افشان شود.
در آسمان وجودت جز ستارهی محبت و در سپهر رخسارت جز ماه شکیبایی نمیدرخشد و من در گسترهی مهر و عطوفت تو و در سایه سار علم تو آرام میگیرم و خاطرات تو تا همیشه در خاطرم جاودانه است.
آری خاطراتت همیشه زنده است، آن هنگام که نگین های نفیس را که به هنگام تکاندن دستها بر زمین میریزی، خضوع و خشوع واجب است.
کاش میشد چیزی در دست تو دهم که این الماس ها را به جای زمین به بالا پرتاب کنی، تا آسمان هم از وجود ایثاری برتر از خود با خبر شود و پرندههای مهاجر آن را تا کهکشان ها به همراه خود ببرند.
آیا به راستی به اندازهای که بر روی باد زکاوت در اوج جاهلیت پرواز میکنی و همه را سرشار میسازی، آسمان جزای این فصاحت و بلاغت را به تو خواهد داد؟ کیستی ای پرندهی بی بال و پر اما در اوج؟
میخواهم من هم در اوج روم تا که به فراز تو رسم و از آن پس قلهی محبت و دانشت سقوط کنم، سقوط نه! سرشار و سرازیر شوم، باشد که همسفری با من نباشد، باشد که پر و بالم بسوزد، باشد که آن سوی قله ات آتش باشد، چرا که میدانم آتشت سوزانندهی جهالت است اما نباشد که در فرش باقی بمانم یا که به عرش دیگری صعود کنم.
باز به یاد می آورم، آسمان شیشهای است که آینهاش ساختهای، آینه ای نیکی اندود. شیشه ای که تنها برای خودت آینه است و تنها برای خوبی هایت شیشه . . .
تقدیم به تمامی معلمین سرزمینم، روزتان مبارک
آرمین محمدی