پدرهمیشه می گفت: درس بخوان، خوشبخت میشوی
خودش یکی از باهوشترین دانش آموزان بود
مقتصد و مرتب، مهربان و از خودگذشته، باوقار و مودب
پدرفوق دیپلم بود
کارگر عسلویه
لوله های سایز بالا را به گرده میکشید
سیم ها را به لولهها خوب گره میزد
نمیدانم چرا پسری بی پول چون من داشت
پدر برای هشت ساعت اضافه کاری در گرمای دوزخی عسلویه، فقط سیزده هزار و پانصد تومان میگرفت
چند روز پیش سر کوچه، دست بچههای محل بستنی دیدم! زبان قرمزشان حسرتی در دلم بوجود آورد !
مادر همیشه میگفت: صبرکن! پدرت حقوق بگیرد . . .
به مادر خیلی التماس کردم ولی پولهای خرد توی دستش برایم توضیح بزرگی بود، چند روز بود که فقط ماکارانی را با رب گوجه قاطی میکرد و به فرزندانش میداد، سبزی و دوغ را هم به تازهگی از سفره حذف کرده بود.
دیشب برای چند قرص نان در و همسایه را کوبه زدیم ولی کسی نان در سفره نداشت…
اگرهم داشت، همت مردانه نداشت..
تمام سرگرمی پسری نه ساله بنام مقداد ، پرسه زدن پی لیس زدنهای بستنی قیفی، کیم، حصیری، لیوانی بود.
شلوارم چند بار وصله های ناجور زده بود..
ولی همیشه پوز پدر بالا بلندم را می دادم، میگفتم: کارمند اداره است.
دستهای پدر وحید سفید و جوان بود باوجود اینکه پانزده سال از پدرم بیشتر بهار را دیده بود.
پدر وحید ناظر ساختمانی بود به موبایلش زنگ میزدنند، با تاکسی سرویس جابجا میشد، بابت اضافه کاریش ساعتی یکصد و سی هزارتومان شاید هم بیشتر میگرفت
خوب دیگر، حتماً در این دنیا هیج چیز بی حساب نیست
امروز پاکتی که با سرانگشتان پدر چرکین شده بود به درب خانهمان رسید
فریاد شوق برداشتم، میخواستم باپولهای آفتاب خوردهی پدر بستنی بخرم و پوز کارمندی پدر را در کوچه فریاد بزنم !
میخواستم بگویم: پدرحقوق گرفته..
ولی بغض سنگینی گلویم را فشرد، آخرهیچوقت دروغ نگفته بودم..
نتوانستم بستنی را بخورم..
تصویر تجسمی پدر، شیرینی آن را برایم زهر مار کرده بود..
آنرا به وحید دادم
باذائقهی فراوانی خورد و چوبش را تحویلم داد و گفت:خیلی خوش مزه بود ولی آخرش
“طعم عرق” میداد !
به قلم: #سارا_محمدی_نوترکی
انتهای پیام/*