پدر، واژهی بادرد آشنا
مردی که در اثر سرد و گرم روزگار، شانه فرسوده کرد تا قوزی شوند برای نیشخند از ما بهتران
دستهایش پراز نقشهای آجرهای سفالینی که در گرمای پنجاه درجه به سویش پرتاب میشد
پاهایش خسته از ریلهایی بیتوقف درپی قطار سریع السیر زندگی
موهایش برباد رفته از پی آسایش خردسالانش
دکمهی شلوارش عاریه گرفته از پیراهنش
صدای جیرجیرکها آیینهای از انعکاس چرخهای پنچر شدهی گاریش
عرقش، ملاتهای سیمانی بسیاری را سفت ومحکم ساخت
از بالای داربست به کوچک بودن خانه اش میاندیشید و آههای مادر را شمارش میکرد
به فکرماهی تابهی خالی، پاهای برهنه، بشقابهای شسته از بی غذایی، نمیتوانست تا تا نیمههای شب به خانه بیاید،
پدر با زهر افعی و کبری هم درمانگاه نمی رفت !
دیروز برای درد نداری روی تخت قدیمی حیاط دراز به دراز آسمان را پرسه زد، مژه نمیزد!
دکتر گفت: سکتهی دومش بود آنهم برای دیدن شلوار چهل تکه دختر کوچکش
پدر چند روزی است که قد قامت الصلاه هایش را نشسته می خواند
“پدرجان، روزت مبارک”
سارا محمدی نوترکی
انتهای پیام/*