در پیچهای تند جاده، اتوبوس بالا و پایین میرفت تا سربازان را به مقصد برساند
هرکدام در آرزویی نگاهش را ازشیشههای خاک آلود اتوبوس به دور دستها فرستاد
یکی از آنها خود را درجشن عروسیش داماد میدید، خواهرش کل میزد، مادر برایش اسفند دود کرده بود، دختری بالباسی سپید، دست در دستش به خانهٔ بخت میرفت
دیگری پدرش را مجسم میکرد که عصای پیریاش شده، درمزرعه بذرافشانی و زمین را آبیاری میکند
آن یکی دیگر به فکر اخذ مدرک دکترا بود.
صندلی آخر هم جوانی بلندقد و ابروکمانی به خواهر و برادرکوچکش میاندیشید.
خسته از جاده!
دستی بر موهای تازه جوانه زدهشان کشیدند
سر برروی صندلی گذاشتند تا با رویاهای شیرین، راه و جاده را کوتاه نمایند.
تبسمی قرمز، برلبهای صورتیشان میدرخشید
درخواب همه کف میزدند
مزرعه سبزشده بود
خواهر و برادر در کنارهم خوشبخت بودند
ازاینکه مدرک دکترا اخذ کرده بود قاه قاه میخندید
یک مرتبه سقوطی هولناک
سربازان رابه خوابی ابدی فروبرد
دیگرکسی کل نمیزد
مزرعه خشک و پرملخ شده بود
خواهر و برادر جیغ میزند
دانشگاه تعطیل بود
مادررخت عزاپوشیدوآب برروی زغال و اسفندریخت
عروس بخت سیاه پوش شد
هرطرف پرازجنازه بود
و
کوله پشتی
پوتین هاودستهای خالی
اثری ازدم و بازدم نبود
چشمهای منتظرو نیمه بازآسمان رابه نظاره نشسته بودند
به قلم: #سارا_محمدی_نوترکی
انتهای پیام/*