تاریخ : سه شنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۲ 10 رمضان 1445 Tuesday, 19 March , 2024
182

خرمشهر و نوجوان ۱۳ ساله بختیاری

  • کد خبر : 54619
  • 02 خرداد 1399 - 23:08
خرمشهر و نوجوان ۱۳ ساله بختیاری

شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد، اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که می‌شد بهنام ۱۳ ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.

 خلاصه‌ای از زندگی‌نامه شهید

 بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.

شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد، اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که می‌شد بهنام ۱۳ ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.

از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد؛ مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، بعد رئیس‌جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.

به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی. چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند.

یک‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند؛ جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر می‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچ‌چیز نمی‌گفت فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند.

 یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی؛ می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می‌دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقی‌های مادر مرده می‌سوزد که گیر بیفتند.» بهنام خندید.

برای نگهبانی داوطلب شده بود؛ به او گفتند: «به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به‌خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت.

 همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می‌کرد. پیش فرمانده که می‌رفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را برمی‌داشت بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.

زیر رگبار گلوله بهنام سر می‌رسید؛ همه عصبانی می‌شدند که تو آخر این‌جا چه‌کار می‌کنی، برو تو سنگر. بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت؛ کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌برد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.

نحوه شهادت

خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود. مثل همیشه بهنام سر رسید، اما نارحتی بچه‌ها دیگر تأثیری نداشت؛ او کار خودش را می‌کرد. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود؛ ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸/مهر/۱۳۵۹ پر کشید و امروز آشیانه بهنام، این کبوتر خونین بال، در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است.

وصیت‌نامه اولین نوجوان سیزده ساله دفاع مقدس، شهید بهنام محمدی

  بسم الله الرحمن الرحیم

من نمی‌دانم چه بگویم، من و دوستانم در خرمشهر می‌جنگیم. به ما خیانت می‌شود. من می‌خواهم وصیت کنم، هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها این است که بچه‌های خود را لوس و ننر بار نیاورید. از بچه‌ها می‌خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند. به خدا توکل کنند. پدر و مادرها! فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.

خاطره ای از مادر بهنام محمدی

مادر بهنام در بیان خاطره ای از این شهید می گوید:هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می گفت:” می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.”

دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». شاهش را هم، همیشه برعکس می نوشت. پدرش هر چه می گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می گیرندت، توجه نمی کرد. اعلامیه پخش می کرد، شعار می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه.

بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد.

یک روز گفت: مادر دلم می خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می ترسم عراقی ها تو را ببرند.

لینک کوتاه : http://www.asreizeh.com/?p=54619

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 2در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۲
  1. افسوس که جوانان با غیرت این مرزوبوم جان خود را فدا کردند و کشور را دست نا اهل دادند😔ما از دست این سلطان ها خسته شده ایم.آرزو دارم سلطان ظلم هم روزی توسط عدالت اعدام شود…

  2. متن خیلی خوبی بود…سپاس از شما بخاطر به اشتراک گذاری این مطالب 🙏

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.