به گزارش عصرایذه، اولینها همیشه خاطره ساز هستند اما داستان زندگی حمید طرفی که سالهای پایانی رژیم شاهنشاهی و اوایل انقلاب سکان فرمانداری ایذه را در دست داشت از خاطره پیشی گرفته حتی می شود یک رمان از او نوشت. آنچه در ادامه میخوانید گفت و گوی خبرنگار ما با اولین فرماندار پس از انقلاب شهرستان ایذه است.
فرماندار شدن
چندین مرحله در دانشگاه قبول شدم اما اجازه انتقالی و تحصیل به من نمیدادند با یک گالن بنزین نزد و زیر رفتم و گفتم اگر اجازه تحصیل به من ندهید هم خودم و هم شما را به آتش میکشم.
در نهایت موافقت کردند و من را به تهران منتقل کردند، آنجا به دلیل نداشتن وضع مالی مناسب با مشکلات فراوانی روبرو بودم اما توانستم مدارکی چون جامع شناسی، ادبیات و زبان انگلیسی، ادبیات عرب و فلسفه را در دانشگاه تهران فرا بگیرم و بعدها نیز در حوزه علمیه قم سطوح را نیز به پایان رساندم.
پس از تحصیل در دانشگاه بیشتر زندگی خود را با بختیاریها و لرها سپری کردم
سال ۵۱_۵۲ در آزمون بخشداری قبول شدم و هشت ماه دوره آموزشی گذراندم و پس از آن به عنوان بخشدار “پل دختر” معرفی شدم و در مدت شش ماه بخشدار نمونه شناخته شدم و مدال عمرانی از شاه دریافت کردم.
پس از خدمت در این شهر به “کوهدشت لرستان” رفتم و مدتی نیز در “ازنا” بودم سپس مرا به خوزستان فرستادند تا در استان خود خدمت کنم، سال ۵۵ جهت افتتاح پایگاه نیروی هوایی امیدیه که بنا بود با حضور شاه انجام شود من را به عنوان سرپرست به امیدیه فرستادند.
پس از آمدن شاه مدال طلای لیاقت را به من دادند، همچنین سِمت استانداری به من پیشنهاد شد اما به دلیل نداشتن تجربه نپذیرفتم و به جهت علاقهای که به ایذه داشتم درخواست کردم من را به ایذه بفرستند، زیرا ایذه محروم بود میخواستم به مردم این شهر خدمت کنم بلکه غبار محرومیت از این شهر زدوده شود.
ایذه و دوران فرمانداری
در سال ۴۲_۴۳، حدود ۳۳۰ نفر معلم بودیم که بنا بود به جرم عرب بودن و مشکلات حکومت وقت با اعراب به آذربایجان تبعید شویم، در نهایت من را به ایذه تبعید کردند.
وقتی به ایذه آمدم شهر به صورت پراکنده بود نه خیابانی داشت نه حتی نانوایی و نه … عملا نشانی از شهر نداشت، من در دبیرستان پهلوی تدریس را شروع کردم که پس از مدتی ما را به مناطق دیگری چون دزفول، شوشتر و اهواز منتقل کردند اما من ایذه را با وجود تمام مشکلاتی که داشت دوست میداشتم زیرا خاطرات خوبی طی این مدت برای من به جا گذاشته بود و همین دلیلی شد تا ایذه را انتخاب و در سمت فرمانداری به مردم آن خدمت کنم.
ابتدا به صورت ناشناس به ایذه رفتم و از مردم به صورت کامل تحقیق کردم و اطلاعات دقیقی در خصوص مشکلات، عادات مردم و نیازهای آنها بدست آوردم و بعد از آن خود را به عنوان فرماندار معرفی کردم و به همراه خانوادهام به ایذه رفتم.
اولین کسی که به استقبال من آمد یک سید بود و میخواست دست من را به عنوان فرماندار ببوسد که مانع شدم و گفتم من باید دستتان را ببوسم شما سید هستید و من برای خدمت آمدم.
(فعالیتهای دوران فرمانداری)
«لباس رفتگران و پاکسازی شهر»
از سید پرسیدم رئیس رفتگران ایذه چه کسی است؟ جواب دادند: شخصی به نام رئیسی است، گفتم: کجاست؟ گفتند: شهردار او را بیرون کرده به دنبال شهردار فرستادم، پرسیدم چرا او را بیرون کردی؟ گفت: آدم فضولی است. به شهردار یک ربع وقت دادم تا رئیسی را برگرداند و حقوق ۶ ماه عقب افتاده اش را پرداخت کند.
بعدها مشخص شد که رئیسی به دلیل کارهای بد شهردار با او مشکل داشت، ظرف ۱۳ دقیقه کار انجام شد و رئیسی به شغل سابق خود برگشت.
به آقای رئیسی گفتم: از الان هر هفته یک روز من برای تو کار میکنم و به اتفاق کارگران شهرداری شهر را پاکسازی خواهم کرد، فردای آن روز لباس رفتگران را پوشیدم و برای پاکسازی به میدان رفتیم و مردم هم با ما همراه شدند ، قرار شد هر هفته روز شنبه من با کارگران کار کنم.
«اقدامات شهرسازی »
برای تامین منابع مالی به استانداری رفتم، گفتند بودجه کافی نداریم فقط باید با هنر خود کار کنی و شهر را بسازی، به ایذه برگشتم و در راستای سرو سامان دادن شهر گامهای ابتدایی را برداشتم.
با خودم گفتم با دست خالی چه کنم؟ امکانات در دست ندارم فقط ۲۰ میلیون تومان در حسابم بود که به شخصی بنام نوروزی پول دادم و گفتم به منطقه میانگران برو و پروژه آب رسانی را شروع کن، همچنبن به یکی دیگر از رئسای ادارات ۹۰۰ تومان پول دادم که بین مردم قند و شکر تقسیم کند به چند نفر نیز طی صورت مجلس و چک شخصی برای کارهای عمرانی پول دادم.
از همان روز اول مهمانیهای فرمانداری که هزینه تامین منابع آن با شهرداری بود را منع کردم و اگر مهمانی از بالا میآمد آن را به منزل شخصی میبردم واز جیب خود خرج میکردم.
برخی بزرگان و خوانین ایذه که هم من را دعوت میکردند نمیرفتم چون میدانستم قصد سوء استفاده دارند و بعدها همین مسئله برای من دردسر ساز شد.
در همان روزهای اول به دنبال نخبگان فرستاد تا بتوانم با همفکری آنها برای حل مشکلات استفاده کنم در بین آنها شخصی به نام صانعی بود که به کمک او جاده بیمارستان را درست کردیم، در اقدامی دیگر کاخ شاهپور بختیار را با هماهنگی تبدیل به بیمارستان کردم که تا قبل از آن ایذه بیمارستان نداشت.
بازسازی قنات ایذه و هجوم غورباغهها
در شمال ایذه یک قنات وجود داشت که خشک شده بود با فرماندار یزد رایزنی کردم چند نفر مُقَنی برای من فرستاد و با همکاری مردم از آن قنات ۶ متر مکعب آب برداشت کردیم و آب آشامیدنی مردم تامین میشد.
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که اهالی ایذه نه تنها همکاری میکردند بلکه روح همکاری داشتند و همیشه برای انجام کارها پیش قدم بودند و این بهترین کمک به من بود اگرنه من دست تنها و بدون منابع مالی نمی توانستم کاری کنم.
بعد از آن ۵ میدان برای شهر درست کردم و با گرفتن پنج دستگاه لودر از وزارت راه و با کمک مردم شروع به کار کردم و جادههای مختلفی را احداث کردیم اما هیچ کدام از این کارها به چشم نمیآمد چون مردم آنقدر در مشکلات و نبود امکانات غوطه ور بودند و بیکاری زیاد بود که همه اینها ناچیز بود و همچنان با محرومیت دست و پنجه نرم میکردند و با وجود اینکه تمام ادارات دولتی هم در ایذه موجود بودند ولی عملا کاری صورت نمیگرفت.
بعد از بازسازی قنات یک مرتبه شهر مورد هجوم قورباغهها از سمت تالاب قرار گرفت که مجبور شدم برای بازگرداندن آنها به تالاب اطراف شهر آهک بریزم تا قورباغهها به آب تالاب برگردند و وارد شهر نشوند.
از سال ۵۸ تاکنون پنج مرتبه به ایذه سفر کردم هیچ تغییری صورت نگرفته هنوز شهر در نبود امکانات و مشکلات فراوانی به سر میبرد، نه کارخانه آهن تاسیس شد و نه راه آهن که مکاتبات آن را انجام داده بود و مطالعات آن انجام شده بود.
در ایذه محبت را به معنای واقعی کلمه درک کردم وقتی نگاه میکنم می بینم مردم ایذه مظلوم ترین قوم تاریخ هستند و بختیاریها همیشه سخت ترین کارها را انجام میدهند و کمترین سهم برای آنها در نظر گرفته میشود.
مخالفان در ایذه
در ایذه چند مشکل اساسی داشتم یکی سرگرد بیات بود که برای قتل عام مردم آمده بود اما برخورد مردم به حدی محبت آمیز بود که قابل وصف نمیباشد.
“سرگرد بیات” رئیس شهربانی مشکل اصلی من بود که کار شکنی میکرد و مردم را آزار میداد، با استاندار صحبت کردم که کمک کنید تا بتوانم “بیات” را بردارم و یک شخص عادل به جای او بیاید زیرا مردم آنجا یک خانواده هستند اگر اتفاقی رخ بدهد شما با یک قوم بزرگ طرف خواهی شد ولی از تهران حمایت میشد و توان عوض کردن او را نداشتم.مشکل بعدی من رئیس آموزش و پرورش بود که اعتیاد داشت و شرب خمر هم میکرد و من به اداره کل آموزش و پرورش تلفن کردم و گفتم که این رئیس آموزش و پرورش شما شبها تا صبح بیداری میکشد و مواد مصرف کند صبحها هم خواب است رئیس اداره کل که زمانی استاد من بود قبول کرد که او را جابجا کند و یک شخص معقول و توانمندی را به جای او فرستاد ولی این فرد جدید با دستگاه دولت در ارتباط بود که من بی اطلاع بودم مشکل بعدی که وجود داشت رئیس دادگستری بود که او هم اعتیاد داشت و اهل زدو بند و رشوه بود.
راه آهن و کارخانه عظیم فولاد
خاطرم هست که طی جلسه ای در استانداری طرح مطالعاتی احداث یک پروژه عظیم کارخانه ذوب آهن و صنایع وابسته را در ایذه آغاز کرده بودند، من هم تاحدودی پیگیر کار بودم. پروژه راه آهن نیز از سال های قبل انقلاب قرار بود اجرایی شود و حتی نقشه های عبور خط ریل از ایذه را نیز تهیه کرده بودند.
بختیاری شناسی و آثار تالیف شده
زبان بختیاری را به طور کامل میدانم تا جایی تحقیق کردم که بختیاری شاخهای از کردها است و آریایی میباشند چند جلد کتاب در مورد بختیاریها از جمله “تاریخ بختیاری” ، “تاریخ رامهرمز” نوشتم که سرگذشت عشایر بختیاری هم در آن گنجانده شده و در حال نوشتن کتاب سردار بی بی مریم هستم، همچنین چهارچوب و شاکله بختیاری را کامل حفظ هستم و با طوایف ، تیرهها و تشها آشنایی دارم.
به انقلاب پیوستن
دم دمای انقلاب چند روزی به دلیل بیماری دربیمارستان امیدیه بستری شدم، وقتی برگشتم ماشین ساواک را مقابل بخشداری دیدم، پرسیدم اینجا چه کار میکند؟ به من گفتند: آیت الله طباطبایی امام جمعه ایذه را دستگیر کردند و اجازه نماز خواندن به او نمیدهند، همانجا یک پس گردنی محکمی به بخشدار که معاون خودم هم بود، زدم.
کلید رو گرفتم در را بازم کردم دست سید رو بوسیدم و او را بیرون آوردم به رئیس ساواک گفتم وسایلت راجمع کن و از این شهر برو چون دیگر جایگاهی در این شهر نداری و بیرونش کردم.
از آن جا بود که حالت اعتقادی گرفتم و به انقلاب پیوستم به مسجد جامع رفتم و طی یک سخنرانی برای مردم اعلام کردم انقلابی و با مردم هستم.
زندانی شدن و فعالیتهای بعد از آزادی
سال ۵۷ که ایذه سیل آمد کسانی که از من درخواستهایی داشتند و به حرفشان اهمیت نمیدادم (خوانین محلی) با طرح نقشه مرا محکوم به قتل غیر عمد کردند و به سه سال زندان محکوم شدم.
چون در سیل برای جلوگیری از ورود زیاد آب به شهر کانالی حفر کرده بودم و در این موقعیت افراد با شکستن کانال موجب شدن تا یک کودک فوت کند آنها این مسأله را به گردن من انداختند و روانه زندان کردند.
بعد از یک سال و نیم حبس، آیت الله اراکی طی یک دادگاه در استانداری مرا آزاد کرد و بعد از آنجا مستقیم به جنگ رفتم و ۴ سال جنگیدم بعد از آن مرکز خوزستان شناسی شدم ، مشاور دادگستری بودم، مشاور استانداری شدم و حزب ثقلین را تاسیس کردم و مشغول فعالیت می باشم.
انتهای پیام/*
چه سرگذشت جالبی
هیچوقت فکر نمیکردم چنین سرگذشتی غیر از فیلمها ببینم اینکه کسی تا اینقدر فداکار باشه و خودشو وقت مردم کنه.🌺🌺🌺🌺
ممنونم سرگذشتتون رو با ما به اشتراک گذاشتید🌼🌼🌼